۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه
۱۳۹۲ فروردین ۵, دوشنبه
بعضی از لحظه ها ثبت نوشتاری میشوند.مثل حالا که راوی با چشم کادر بسته روی تصویر روبرو تا برایتان با جان دل عکس بگیرد با کلامش که کاسه ی بلوری پر از تخمه ژاپنی و بادام زمینی است.در حاشیه ی دست راستش کمی با فاصله گیره ی سر مشکی زنی است.در همسایگی نزدیک دست چپش یک جعبه مستطیل سیاه که کنترل تلویزیون باید باشد به گمانم.پاکت فیلم و بساط کامپیوتر رو میزی.همه ی بساط موجود را روی یک کرسی در نظر بگیرید.خارج از کادر دست چپ پنجره پرده هایش نیمه کشیده است و درخت های باغ پیداست.راوی؟زیر کرسی پاهایش گرما را میجورد.
۱۳۹۱ اسفند ۲۹, سهشنبه
تا صبح بالای سر من باران میآمد انگار. یک صدای شر شر یواش آبی که نزدیک گوشهام بود و در جریان خوابم دست درازی میکرد. دمدمهای صبح بود که دیدم خیلی صدا واقعی است و بلند شدم شوفاژ اتاق را بستم و باران بند آمد انگار و ماهتاب شد. ساعت چهار و سیزده دقیقه بامداد است. دیشب داشتم با کوزت حرف میزدم گفت همهی روز تلویزیون عمو پورنگ پخش میکرده و برنامه خیلی خوب بوده و او همهی روز را زار زده. خوب آدمها اینجوریاند لابد. بعد بین حرفهایش گفتم راستی گفتی تلویزیون یک نفر سراغ داری بیاید آنتن ماهواره را تنظیم کند و حواسش از زر و زور پرت شد و از این عمل انسان دوستانه خیلی خرسند بودم که یادم انداخت! آی یادم انداخت...
یادم انداخت که به ساعت تماسمان یک سال از آخرین دیدارمان میگذرد بعد گفتم یادم است مثل اسب. بعد او سعی کرد حواسم را پرت کند و شیفت کرد رو زر و زور تصنعی از دیوانهگان در بستر.
خوب ساعت چهار و سیزده دقیقه بامداد را نیازی نمی بینم خیلی ضجه بزنم و در موردش بنویسم. خوب هر چه بود گذاشت و گذشت. في الواقع امسال سال بزرگ شدن بود برایم و وادادن به همهی ای وای چه میشود اگرها. غروب دیروز کمی داشتم خودم را میزدم به دلسوزی برای خودم که بعد دیدم چوب اوردنگی چاره ساز است و خودم را جمع کردم و بساط فیلم و چای شیر را به راه کردم. حالا نیمروز آخر اسفند بین مبلهای درهم و بوی تمیز کنندهها زنگ تفریح زدهام و وبلاگ میخوانم و به فقط تو به خانه برگردهای اولد فشن لایک میزنم. راستی زنگ در همچنان خراب است و من منتظر هیچ کسی نیستم. کسی آمد زنگ بزند تلفن دستی ام.
امسال هعی خواندمتان: منصفانه. مخفیانه. مسافر کوچولو. حسین وی. آی گاو خونی ح.ن چه خوب که می نویسی باز. پیاده رو. آقای ویراستار. سراب سودا. آیدا فتح بی نهایت است. سرهرمس. مستر بکس. رویاو...
چقدر بی اینکه بفهمیم آدم میشناسیم. چقدر مجازیها واقعیترند. اصلن از جسم باقیماندهی من در صنعت فیبر نوری و مجازیسازی استفاده کنند.
امسال سال عکس، دوست، عشق و حال بود و در ادامه هرچه پیش آید خوش آید.
نوروزتون مبارک.
پی نوشت:پست بای فون
۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه
۱۳۹۱ اسفند ۲۶, شنبه
۱۳۹۱ اسفند ۲۳, چهارشنبه
صبحها صدای
گنجشکها خیلی قدرتمند
نیست تا
مثل باد
از لای
درز پنجرهها
خودشان را
جا کنند
توی اتاق
و بیدارم
کنند. ساعت هم
کوک نمیکنم. وقتم را
هم از
سر راه
نیاوردهام باید
سر ساعت پشت
میز دفتر
حاضری زده
باشم و
خودم را
مشغول کرده
باشم.
خوب مراجعین
من مریض
نیستند جون
طبعاً من
دکتر نیستم
و آنها
هم مریض
نیستند تا
پیش کسی
روند که
دکتر نیست. پس
چون مریضها
مریض نیستند
اما در
واقع یک
مریض معمولیاند
میروند سراغ
دکترها. من هم
اعتراضی به
این وضع
ندارم.
خب صبحها کسی
در اتاق
خواب را
نمیزند كه
یک سینی
با مخلفات
صبحانه و
یک گلدون
کوچک از
گلهای سفید
یا زرد
برایم بیاورد
و من
هم دیگر
فکر چنین
فانتزیای را
از سر
به در
کردهام و
خودم مسواکم
را بر
میدارم و
میروم صبحم
را شروع
میکنم.
کیفم
را تا
دلم بخواهد
سنگین میکنم. چند کتاب
از بالای
تخت بر
میدارم، ظرف غذا
و دفتر
یادداشت و
تلفن همراه، شارژر،
کرم دست، فلش مموریها، چند
رنگ خودکار و اینها
و اونها رو
میریزم و
نگران کتفم
نیستم. چرا؟ چون
تا پایین
پلهها مسئولش
من هستم
و الباقی
راه را
سواره با
من همه
جا میآیند. به نظرتان
این خوشبختی
نیست که
بتوانی چیزهایی
که دوست
داری را
بریزی توی
کیفت و
تا شب
دلت قرص
باشد چیزی
را خانه
جا نگذاشتهای؟
بعد خیابانهای
تهران را
از اتوبانها
به کوچه
پس کوچه
ها بسط
میدهم و
یک چیزهایی
هم بین
راه گوش
میکنم و
طرح ترافیک
را با
دو حالت
رد میکنم. روزهایی که
روز من
باشد خیلی
خودم را
باد میکنم
و از
جلوی پلیسها
رد میشوم
و گاهی
در حین
عبور از
کنارشان فکر
میکنم میبینی؟
توی روز
حواست را
جمع رقم
سمت راست
پلاک ما
میکنی تا
بگویی تو
رد میشوی
و آن
یکی نمیشود. بی خیال
شی به
نظرم و
آهنگ گوش
کنی و
زیر لب
بخوانی و
حال کنی
با خودت
به نظرم
بیشتر خوش
بگذرد.
در حالت دوم یک
کارت نشان
میدهم و
پلیس هم
سرش را
تکان میدهد و
ختم ماجرا.
بعد به نگهبان
پارکینگ سلام
میکنم. با هم
دوست شدیم. یک
دوستی معمولی. داستان
از آنجا
شروع شد
كه یک روز
گفت کارت
نداری نمیتونی
بری توی
پارکینگ. اگر
بری زنگ
میزنم ماشینت
را جرثقیل
ببرد. آن روز
من دلم
تخسی میخواست
و او
دلش هوای
پنچری داشته
لابد! ماشین را
پنچر کرد
تا دلش
خنک شود
و عصر
من به
تخفیفی که
قائل شده
بود کلی
خندیدم و
او خودش
پنچری را
گرفت و
با هم دوست
شدیم. همینقدر ساده. بگذاریم
آدمها خودشان
را خالی
کنند؛ چیزی
نمی شود.
دفتر کار
هم که
دفتر کار
است که
ما با
کمی علایق
شخصی بسطش میدهیم.
یک آدم
معمولی که
یک روز
معمولی و
یک کار
معمولی و
یک ناهار
معمولی و
یک وبلاگ
معمولی و
یک ماشین
معمولی و
یک خانهی
معمولی و
شب معمولی
و یک
حال غیرمعمولی
و خوبی
دارد.
اشتراک در:
پستها (Atom)