از پایه اینجوری ست که قرار من را می گیرد ، من قرار را نمی گیرم . امان از وقت هایی که ریسمون ماجرا را وا داده باشم و نیمه شب هعی اسباب کشی کنم روی پهلوی راست و پهلوی چپ و بعد بروم به رو و به پشت هم امتحان کنم و سرخورده برگردم که کاش روی کله هم می شد خوابید . نور صفحه ی موبایل را کم کرده ام . ساعت دو و چهل و شش دقیقه ی بامداد است . از همان ساعتهایی که توی ذهنت روی همین دقیقه شمار و ثانیه شمار خواب می رود .
چند بار توی تلفن صدایش می کنم .خوب توقعی نمی رود این ساعت صبح کنار دستی ات را هم صدا بزنی معلوم نیست جواب بگیری . بعد تلفن را می گذارم زمین . عین کامیونی که توی سرازیری ترمز بریده و خلاص کرده . عین ستونهای دنیایم که در خواب ریخت ، اشکهایم در خیابانهای خلوت صورتم خلاص کرده اند ، ترمز بریده اند ...
بامداد دوازده اسفند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر