۱۳۹۱ اسفند ۱۳, یکشنبه

شما فکر کنید ساعت پنج عصر روز کاری مدرس یک جا هم کارمان را به دنده یک ننداخته باشد . اتفاقی است که در روزهای تعطیل و یا عید ها و ایام خاص می افتد .بعد هوا هم تمیز باشد و هر چی به کوه نزدیک تر می شوی و پنت هاوس  ها رو می بینی با خودت بگویی چه دلم پی تان نیست و بی هیچ کاشکی ای از آنجا رد شوی ، بی که یک ذره آروزیت گیر کند سر برج و ملکی . 
خیلی راحت لم داده باشی و به خودت مرخصی داده باشی از رانندگی و با همه ی بی خوابی های شب های پیش وقتی چشمهایت می روند و سخت بر می گردند سرت را تکیه داده باشی و آسمان را نگاه کنی و باورت نشود این شهر ، این تهران ، این صلحت چه افسارش را داده دست تو و چقدر رام شده دل داده به دلت . 
پای کوه رو سلانه سلانه می روی بالا و آدم های سرقرار می رسند یکی یکی . بعضی ها رو حتی نمی شناسی . پای بساط دل و چای و گرم نوش می نشینی . شما ، ما و حتی حضار بی خبر بودند از حالشان که بردند بالای کوه و حالی که در تاریکی شب با خور برگرداندند پای کوه . یک معاوضه ای می کنی گاهی که معامله سر به سر نیست . همه راضی اند .همه اصلن یک وضی اند .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر