۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

اندر احوالات لوک ِ روستا

چند دقیقه مانده به نیمه شب . سرحال و سرخوش زده ام بیرون و سی دی را هل داده ام توی ضبط و شیشه ها را داده ام پایین و از دورترین مسیر ممکن می روم تا برسم خانه . می روم تا دراز بکشم و سرم را رو به سقف بگیرم . من سقف را بیشتر از کف دوست دارم . آدم های زندگیتان را با یک چه سرخاب و رنگ و لعابی داری، بسازید . چی می شه خوب ؟ کم نمی آید جانم چیزی . 
در این روزگار که حالمان را به گذشته امان باخته ایم دیگر زیرو رو بکشیم که چی ؟ خوب همگی بریزم وسط . از رو با هم بازی کنیم . 
لوک . بلی ، لوک خوش شانس رفیق ما .به گذشته اش هیچ کاری نداشته باشید ،زده به دشت .با هر چند خال قرمزی که دارد رفته برای خودش اوضاع خوشحال تری را دست و پا کند . می گویید چگونه ؟ من هم همین را گفتم . گفتم لوک رفته ای کندولوس که چی ؟ صبحهایش چه جوری شب می شود ؟ 
لوک با خونسردی همیشگی اش کیکش را با نوشیدنی گرمش توی کافه شمرون داشت سر می کشید و از بالای ماگ دنبال چشمهای من می گشت و فرصت مناسبی برای قورت دادن و دست به جواب شدن . گفت صبح که پا می شه یکی بساط کتری زغالی را به پا کرده و لوک می رود بساط موزیک را هوا می کند . بعد تا به صبحانه و سرشیر و پنیر دست سازشان سلامی دوباره دهند ، می رود سراغ اصطبل و با اسبها اوضاع را مساعد می کند و کاه و یونجه می ریزد و بر می گردد بالا و صبحانه را بر بدن می زند . ( تو فکر کن من الان هیچ غش و ضفی هم نرفتم زس ) .بعد بساط ناهار را بر می دارند و می روند سواری و بین راه یک جایی بساط می کند و در این حین عکس هم می ندازد و می گذارد فیس بوک تا جیگرمان را زغالی کند . شب را هم همینجور عشق و حالی می گذراند من می شناسمش . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر