۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

دو نفری ها





  • به من گفت: از تو خواهشی دارم فقط یک خواهش می‌خواهم بویت کنم.
    چون من جواب ندادم، اعتراف کرد در همه‌ی این سال‌ها دوست داشته بوی مرا حس کند، هوای مرا نفس بکشد. با زحمت دست‌هایم را ته جیب پالتویم نگه داشتم چون در غیر این صورت ...
    رفت پشت من روی موهای من خم شد،همانطور پشت من ماند. حالم خیلی بد بود ... خیلی ...
    بعد با بینی موهایم را بو کشید، اطراف سرم را، گردنم را ... با خیال راحت این کار را می‌کرد. نف...س می‌کشید و نگه می‌داشت ... دست‌های او هم در پشتش بود، بعد کراواتم را شل کرد، دو دکمه‌ی بالای پیراهنم را باز کرد و با بینی سردش نفس کشد، نفس کشید، حالم خیلی بد بود. خیلی.
    تکان خوردم. خواستم برگردم. بلند شد، کف دست هایش را روی شانه هایم گذاشت. گفت می‌رود گفت: لطفا تکان نخور و بر نگرد.
    - التماس می‌کنم ... التماس می‌کنم ...
    تکان نخوردم، به هر حال دلم هم نمی‌خواست برگردم چون نمی‌خواستم مرا با چشم‌هایی از اشک پف کرده و چانه‌ی لرزان ببیند.

                                                               بخشی از داستان سال ها- نوشته ی آنا گاوالدا

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر