گفتم حرف بزن همین جور ساده و بیمقدمه که برای من گفتی. اساس داستان این جوری شده در دنیا یا نمیدانم کشورم یا هر جا که آدمها رو به عمل میل کردهاند. لمس میکنند و میگذرند بی آن که بگویند فلانی چه روزنههای دلت باز است. نگاه میکنند بی که بگویند چه چشمهایم حالشان وقت نگاه کردنت خوبند. میخوابند و بر میخیزند بی ذرهای اشاره به رضایت یا عدم رضایت. همیشه هر کس گفته دیس وان ایز سام تینگ الس، توی دلم بشکن زدم که طرف دارد حالش را میبرد. اما اگر آمده گفته دلم میخواست این جوری بود گفتهام هی دوست برو بگو و بعد اگر نتیجه نداد خود دانی. آن روز دم خداحافظی گفتم برو و بگو اورال نباشد من نیستم! طرف یا میماند یا حداقل میداند نوع دیگری از خواستهها هم رابطه سازی می کند. خودت را به بخشهای مختلف تقسیم نکنی بهتر است به گمانم که هر دفعه وزیر احساساتت را صلب کنی و دنبال یکی بگردی تا قسمت بیتکلیفت را سرپرستی کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر