۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

يه روزي بياد...


يك روزي بياد هر كسي كتابش را بردارد و اگر ندارد، راه بيفتد برود هر شهر كتابي يا كتاب فروشي‌اي كه دلش خواست. بعد هر آنچه دلش مي‌خواست بر مي‌داشت و مي‌رفت هر جايي كه مناسب حالش است. بي هيچ صندلي و كاناپه و تجملاتي. پهن مي‌شد روي زمين يا پاهايش را مي‌داد هوا و از خوراكي‌هاي دنيا به عيشش اضافه مي‌كرد و اگر با خود خوراكي نبرده بود از خوراكي نزديك ترين آدم موجود مي‌خورد و كسي به كسي كاري نمي‌داشت.
حتي مي‌توانستي با لباس خانه راه افتاده باشي توي خيابان‌ها و سر يكي از كوچه‌هاي جهان‌آرا بساطت را پهن مي‌كردي و روزت را مي‌گذراندي. اينترنت هم همه جا بود مثلن. هر كوچه و محله‌اي هم به طور مستقل موزيك پخش مي‌كرد. حتي بعضي خيابان‌ها پخش زنده بود و مي‌رفتي وسط پيدا كردن جاي مناسبت يك ماچي هم از آقاي ابي مي‌كردي. بعد يك محله‌هايي هم رنگ و بوم و سه پايه به مقدار مكفي بود و تو مي‌رفتي فقط مي‌كشيدي و مي‌خواندي و دود مي‌كردي. حتي مي‌شد يك كوچه‌هايي بساط لهو و لعب راه‌اندازي مي‌كردند و علف و كاغذ و نوشيدني‌ها  و هرچي.
براي كوچه‌هاي بن‌بست برنامه‌هاي ويژه دارم. رقص باشد. رقص! راه بيفتي بروي و پارتنرت را پيدا كني و هي تو را تِرن بدهد  و بعد ماچش كني و خداحافظي.
بروي پشت هر پنجره‌اي كه دلت مي‌خواسته، فيگورت را بگيري و سيگارت را بكشي. آخ از كافه‌ها كه بايد تُست‌هاي خوشمزه وآماده داشته باشند براي سرخوش‌هاي سرِ راهي. بعد بغل مجاني باشد و از بوس دريغ نشود...
ما سرزمين نفتي هستيم. حق‌مان است يك سهمي از چنين شادماني‌هايي داشته باشيم. بعد همه در چنين شرايطي راضي خواهند بود. نخواهند بود؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر