۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

او صدا می‌زد یکتا...یکتا و من را نگاه می‌کرد. من انگار نیم‌سال طول کشید تا راه بروم. پاهایم سنگین بود. انگار قفل و زنجیر باشد همه‌ی بدنم. آخ از زبانم که لمس بود و بزرگ و لش. چه جوری در دهانم جا شده بود نمی‌دانم! تا به خودم بجنبم و یک قدم بردارم و زبانم را بچرخانم و اسمش را صدا کنم آمبولانس آژیرکنان دور می‌شد و من با صدای خودم که مثل فلج‌ها صدایش می‌کردم از خواب پریدم. عدالت این است آدم‌ها بعد کابوس‌هاشان تنها نباشند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر