راه چه طولانی بود ـــ
از پا افتادم.
گاهی از پا که میافتی
تن میدهی به خستگی.
میایستی و میگویی: رسیدم. ــ کجا رسیدی؟
میگویی: فهمیدم. ــ چه را فهمیدی؟ ــ خب، بله، شاید اینرا فهمیدی
که هیچکس هیچوقت به هیچجا نمیرسد. حقیقت این است.
ولی حقیقت را نمیگویی. در جیبِ پالتو مخفیاش میکنی:
کنارِ دستت، کنارِ سکوتت، کنارِ خستگیات.
ترجمهی محسن آزرم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر