۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۱, چهارشنبه


خرداد كه مي‌شد دلم مي‌خواست از امتحان آخر كه بر مي‌گردم، همه‌ي كوچه‌ها رو يك بار ديگه با دقت و خالي از هر استرس كه فردا چه امتحاني دارم راه برم و هي توي سرم نمره‌هامو حدس بزنم و با هم جمع كنم و تقسيم بر تعداد كنم و بعد هي دلم شوره صدم‌هاي نوزده رو بزنه، بعد به خودم بگم هر چي بود تموم شده. بعد به ذوق دامن سفيده برم خونه با خيال راحت ناهارمو بخورم با كلم شورهاي از پاييز مونده و بعد برم زير پتوي بهاري توي اتاق شيشه‌اي بخوابم و حس كنم ابرها دارن از بالا سر خونه‌ي ما رد مي‌شن... 
حالا شايد دامن سفيدرو تن يكي از بچه‌هاي خيابون ببينم همون قدر خردادم بشه. همون قدر ابر از بالا سر خونه بگذره... همون قدر توي اوج خوشي يادم بيفته اين فقط يه خرداده. آخراي بهار... اولاي تموز...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر