۱۳۹۲ خرداد ۴, شنبه

يادت مي‌افتد روي همه‌ي تنم. خيلي بي‌هوا. نه حتي مثل زلزله كه خروسي قبلش بخواند و نه ويراني بعدش را كسي ببيند. بروم دكتر بگويم حالم خوش نيست؟ پرسيد چت شده بگويم ياد كسي افتاده روي من؟ مرض‌هاي روحي‌ام هم مثل درد لُپم عجيب غريب است. نبضم صد و هجده در دقيقه مي‌زد. از عواملش تب، استرس، هيجان و تحرك است. ننوشته‌اند ياد‌افتادگي ضربان را مي‌برد بالا؟ 
انتقام نه حالا اما يك چيزي مثل آن. اسمش را نمي‌دانم. رفته باشي پشت ويترين مغازه ماست بخري تا شب غذا را خشك قورت نداده باشي، ديده باشي ماستِ بادمجان كاله هست و او نيست. بعد شيشه‌ي يخچال سوپر ماركت محله جلوي چشم‌هايت لرزيده باشد از ولو ولو خوردن خيسي چشم‌هايت. 
صداي آبميوه‌گيري مي‌پيچد توي سرم. ظرفش را بر مي‌دارم و چند بار با در بسته و با ضرب در جهت عمود تكانش مي‌دهم تا فاصله بين طالبي‌ها كم شود. از بين رفتن فاصله‌شان دست من نبوده و نيست. داستان را كارد آشپزخانه رقم زده از قبل. از كابينت بالا يكي از ليوان‌هاي بلور بلند را بر مي‌دارم و ليوان را پر مي‌كنم. همان جور ايستاده سر مي‌كشم آب طالبي را. شكرش كم است. يادت مي‌افتد روي همه‌ي گلوم كه سر تركيب شكر و ميوه‌ها هميشه استاد‌تر از من بودي. چشم‌ام مي‌افتد به الباقي آب طالبي توي ظرف. چه قدر نيستي تا سر باقي مانده آب ميوه و سر به سر پر كردن ليوان هر دو چونه بزنيم.
دور مي‌زنم خيابان را تا پارك كنم آن دست خيابان. برق‌ها رفته و در تاريكي غذا مي‌خوريم. يكي از جمع جمله‌ي خبري مي‌دهد. خبرت خراب‌تر كرد جراحت جدايي را شنيده‌ايد كه؟ همان! برق‌ها رفته. روشني نيست. يادت پس سايه نيست!
رسيده‌ام خانه. از خانه‌ي آن ور كوچه با صداي بلند پخش مي‌شود " گل خونه‌ها بي‌همزباني آتشم زد...". از محاسن ماندگاري در وطن است حداقل كه شب برسي خانه و همسايه‌ات به زبان مادري‌ات هم زباني كند. همين قدر دور و خانه به خانه مي‌رود اين حال. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر