همین که بیعلت قلبت فالش بزند کافی است برای باور ماجرا. قلب همان قلب است با همان دریچهها با همان کار. اما آخ از خوب زدنش به وقت عاشقی و آی از تلخ زدنش به وقت ناقوس دم رفتن...
بی اینکه بفهمم قلبم فرمان اعضاء و ماجرا را به دست گرفت. اصلا یادم نیست چرا از آفیس رفتم بیرون. مثل از همان درست یادم نیست از کی دوستت داشتمها!
چند قدم نرفته بودم که دیدم آدم روبرو را میشناسم... ای وای که میشناسم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر