۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه


مرد هم ادبیات را می‌شناخت و هم راه نفوذ را بلد بود. به قدر سن و سال من زن دیده و شناخته بود. خوب حرف می‌زد و خوب سراپا گوش نگهت می‌داشت. شاید من جوان‌ترین زن تاریخ زندگی‌اش بودم و او برای من هزار سال عمر کرده بود. وقت‌های خداحافظی را خوب گردانندگی می‌کرد، جوری که وقت از طاق در خارج شدن، چشم خوب‌ترین مردها پشت شانه‌ات کوبلن دوزی شده بودند و تو سوگلی گیلاس‌های نرسیده‌ی بهستان بودی.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر