سالم را یادم نیست اما مثل داستان ترزینا تازه بلوغ شده بودم گمانم (بلوغ شدنی است نه رسیدنی). آمده بودند خانهی ییلاقی. مرد خیلی جوان بود آن زمانها و تازه از ژاپن برگشته بود. دم دمای غروب (آخ که من برای این واژه جان میدهم) بابا و مرد را دم در دیدم و بعد رفت سمت ماشینش و راکتهای تنیسش را آورد تا بازی کنیم. مرد بازی میکرد و من چشم چرانی. وقتی از همیشه بهتر بازی میکردم، شاخکهایم تیز شد که عجب زنهای بالغ حال خوبی دارند. شب مرد را دیدم که شنگول بود و چشمهایش تیز و برنده. خانهی ییلاقی گرگ داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر