۱۳۹۲ خرداد ۷, سه‌شنبه

يك از چند


سالم را یادم نیست اما مثل داستان ترزینا تازه بلوغ شده بودم گمانم (بلوغ شدنی است نه رسیدنی). آمده بودند خانه‌ی ییلاقی. مرد خیلی جوان بود آن زمان‌ها و تازه از ژاپن برگشته بود. دم دمای غروب (آخ که من برای این واژه جان می‌دهم) بابا و مرد را دم در دیدم و بعد رفت سمت ماشینش و راکت‌های تنیسش را آورد تا بازی کنیم. مرد بازی می‌کرد و من چشم چرانی. وقتی از همیشه بهتر بازی می‌کردم، شاخک‌هایم تیز شد که عجب زن‌های بالغ حال خوبی دارند. شب مرد را دیدم که شنگول بود و چشم‌هایش تیز و برنده. خانه‌ی ییلاقی گرگ داشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر