۱۳۹۲ خرداد ۱۹, یکشنبه

باش او

نشسته‌ايم روي يك ميز دو نفره. به نظرش ميز براي دونفر كم است. من وسايلم را بر مي‌دارم و فيلم‌ها را درون كيف مي‌اندازم تا حس كند جا زياد است. جا همان جا است. او كافه چي را مي‌بيند، من نمي‌بينم. كسي كه كافه چي را مي‌بيند مثل چراغ راه است. در چشم‌هايش مي خواني چند درجه بايد بروي سمت شمال. برق مي‌زند چشم‌هايش. پر از پولك مي‌شود. حرف مي‌زند. ما خيلي يك هو با هم ندار شديم. با هم‌ ندار‌ شدگي يعني از همان جايي كه مي‌روي دلت را مي‌گذاري وسط. خوب الباقي داشته‌هايت هيچ است وقتي آن وسط ده لوي دل است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر