آسمان تاريكتر ميشد. تجريش را بسته بودند و من پاي پياده هي ميرفتم سمت شرق. هر كوچهاي كه دلم ميخواست مي رفتم بالا. در حقيقت مقصد مشخص نبود. بي مقصد كه راه ميروي همه چيز دست دلت است. پاها دست دلت است.
رسيدم سر علف (سلام زس). يك دست نامرئي از پشت ستون فقراتم درآوردم و گردن را به چپ چرخاندم. چرا؟ چرا ندارد كه. از يك شهري اگر نتوانستي بري (حداقل فعلا) بايد از يك چيزهاييش چشم بپوشي. چشم نپوشيدي يك دست نامرئي بايد در بياري كه زورش به پاهات برسه و راهت رو كج كنه. چنين تعاملي. دست در نياوردي و چشم نپوشيدي و كله شق بازي در بياري، بند را به آب دادهاي رفيق!
همين جور رو برگشته نياوران را داري ميروي پايين. آدمها مثل برنج توي قابلمه كه ميجوشند تا موقع آبكش شدنشان بشود دارند وول ميخورند توي هم. بين همهي صداها، بين همهي آدمها دلت دارد در گوشت ميگويد: هي فلوني ديدي چقدر نيست؟
بعد به دلت گفتهاي شات آپ بابا؛ مي پردها! اما خودش پريده...آي كه پريده.
يك جايي نوشته بودم در زندگي يك لحظههايي هست از جنگ برگشتهاي و پاها توي پوتين يخ زدهاند. تو نمي جنگي اما هنوز توي جنگي. حالا ميپرد كه بپرد. اگر از پس حرفهاي يواشكي كلهات بر نيايي نه اينكه باخته باشي. فقط مثل دعوايي است كه يكي داد ميزند تا يا صداي تو را نشنود يا با صداي بلند حق را به خودش بدهد. تو اگر صدايت نميرسد يا چيزي نمي گويي نه اينكه حرفي نداري يا بازي را باخته باشي. نه!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر