۱۳۹۲ خرداد ۱۷, جمعه

و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم!

بابا آمده كولر را روبه راه كند. از بالا زنگ زده روغن دون رو بيار. رفتم سر بساطش. روغن دون همون قرمز كوچيك نوستالژي است. وقت برداشتنش گفتم عه تو! خيلي بي‌هوا. يعني هنوز كودكي‌هايم جان داشت. زنده بود قشنگ. بعد بو كردمش. همان بو. چقدر من رو ياد جوان‌تر‌هاي مرد روي بوم انداخت. ياد كودك‌تر‌هاي خودم. بعد قصد كردم يك روز اينو از بابا بدزدم. فقط به خاطر حسي كه از بابا به من مي‌داد. 
سرش را انداخته پايين و دنبال مته مناسب مي‌گردد براي ديوار. دارم از دور بغلش مي‌كنم. بي كه خودش و غرورم بفهمند. بعد ميخ‌ها رو با وسواس انتخاب مي‌كند و مي كوبد به ديوار. خوش به حال من؛ خوش به حال ديوار.
با خودم فكر مي‌كنم به خاطر اين ميخ‌هاي بابا و كوتاه بودن دنيا و بي‌خبري ما و خيلي چيز‌هاي ديگر، توي اين شهر و توي اين خونه ماندن دارد. بله دارد!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر