آدم يك جاهايي به دلش چنگ ميزند. اما ردش هم نميماند. كسي هم نميبيند. گاهي از خواستن است، گاهي از نخواستن. گاهي از رفتن، گاهي از ماندن. گاهي آدم مشت ميزند به شكمش. تا بريزد پايين نطفهاي يا چيزي كه گير كرده. درست مثل آدمي كه آخرين سكهاش را انداخته توي حلق تلفن عمومي و حالا نه صدايي و نه بوقي! فقط دارد مشت ميكوبد و فحش ميدهد يا دندانهايش را به هم فشار ميدهد.
خانم زاناكس نشسته رديف وسط سالن. گذشته را ديده. هواي فيلم ابري است. از هوا فهميده چقدر فرانسه است فيلم. هر چقدر دلش از فرانسه سنگين بوده، مصفا يادش برده از بس خوب حرف زده فرانسه را (انگار حواسش بوده ممكن است مخاطب رنجور باشد از زبان فيلم).
حالا كه بحث مطالبات هنوزداغ است وقت پايين آمدن پلهها بين شلوغي آدمها فكر كرده چقدر هر آدمي يك مصفاي واقعي بايد داشته باشد. همين جور آرام آرام از كنار و يك جور نا محسوسي آدم را بفهمد. بين همهي شلوغيها رسيده باشد و ببيند مُچ دستت از رنگ است كه درد ميكند نه از كلسيم و بارداري. مصفايي كه يادش نرفته باشد تو چهار سال پيش هيچ اينجوري سيگار به لبت نميگذاشتي و آتيش نميكردي. مصفايي كه بار ترس آدم را از مسبب قتل بودن بريزد. يك مصفاي با صفايي اصلا!
زاناكس اهل همان حس آخر است كه ميميرد. بله حس بويايي. حتي فكر كرده موقع كما عطر چه كسي برش ميگرداند. آي آدمها...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر