۱۳۹۲ تیر ۲۳, یکشنبه

آدم راست مي گويد، خوب است.

خيلي وقت بود كار نمي‌كردم، يعني كارِ جدي نمي‌كردم. پايان‌نامه توي بك‌گراند ذهنم بود و نه دلم مي‌آمد سراغ پايان‌نامه نوشتن بروم، نه اعصاب كار ديگري برايم مي‌گذاشت. يك طور اره‌مانندي با من در معاشرت بود براي خودش. آخرش هم يك ماه با بازده چهل پنجاه درصد نشستم سرش و تمام شد. از چهل پنجاه درصد باقي هم نصفش به تلف كردن گذشت و نصفِ نصفش به خواب و نصفِ نصفِ نصفش به كار كردن غير جدي. يعني يك جوري كه چهار تا تماس تلفني كاري و دو تا ايميل و چهار خط گزارش و دو تا فرم را اديت كردن و دو تا جلسه با كارفرما و چهارتا با پيمانكار و گپ كوتاهي با مشتري بالقوه و مواردي از اين قبيل. يك جوري كه توي هيچ كدام احساس نشود كار خوابيده و احساس هم نشود كار پيشرفت كرده.

يك جايي هم نوشته هميشه مشكل تمركز داشتم، چند باري هم دكتر رفتم و سعي كردم كاري‌اش كنم. فايده نداشت. همه درمان‌ها موقتي. آخرين بار هم كه يادم است، ريتالين مي‌خوردم كه متمركز شوم روي پايان‌نامه و آخر شب مي‌ديدم تمام روز روي گودر متمركز بوده‌ام.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر