شبتر شده بود. چشمهايم سنگيني روز را به دوش ميكشيد. آدمها خيلي آرام گرفته بودند. شر و شيطنت كرده بودند. بازي كرده بودند. يخ ريخته بودند پس يقهي بازنده. ژامبون مخصوصِ دل من را با پنير پستو و مخلفات گرم گرم و ترد ترد لاي نان تست خورده بودند. آبِ پرتقالخوني هم به خونشان بسط داده بودند.
خوشبختاند؟ نظري ندارم.
شبتر شده خوابيدهام. بي لالايي. صراحتا بايد عرض كنم بنده نره غولي هستم كه در كودكي فقر لالاييخوان داشته. حالا رفته گشته اويي را يافته كه لالايياش را بخواند. يك جاهايي حتي خودش فرمون را دست گرفته سوز و ساز لالايي را كوك كرده و داده دست خواننده و خودش چشمهايش را به جهان بسته. به جهان! بله بسته!
صبحترش. صبح خيلي زودش، نفر پنكيك درست كن بيدار شده و بَر و بو راه انداخته و خوابمان را پرانده. ما؟ مايو پوشيدهايم و جلوي آينه به خودمان قول دادهايم يك روز از اينجا تا دريا را با مايو ميرويم. قول! كجا؟ همين ايران خودمان. جان خودم.
انگار شتر سوار شدهام. شتر سواري اولش يك حالي دارد كه نميداني داري بلند ميشوي يا ميخوري زمين. شتر مثل خر نيست كه تو بپري روي سطح صاف. اول دلت را ميريزد. بعد هيچ وقت مطمئنت نميكند از سواري. در خانه هر كسي هم بخواهد تو را ميخواباند. خودش را نه ها. تو را.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر