۱۳۹۲ مرداد ۱۶, چهارشنبه

بر سرِ قراري؟

مادرش را بغل كرد.همه ي قدش به بغل تا بالاي ران مادر مي رسيد. به آخرترها كه نزديك شد دست مادرش را بوسيد. من سعي كردم بزنم رو دور تند ماجرا را. نه براي رفاه حال فرزند و مادر. براي خودم. بعد سوارش كردم و كولر روشن كردم و دم نگهباني كارتم را گرفتم و زود دور شدم. رسيديم خانه دست و رويش را حسابي شستم و لباس خونه تنش كردم. بعد بازوهاي قلمي آفتاب سوخته اش را قربان رفتم. دلم خواب مي خواست و تنها چاره اش برگزاري مسابقه هر كي زودتر خوابش برد، بود. بچه بازي را برد. چون باور داشت من را، بازي را. من نشستم روبروي اين تكنولوژي و او به هر زاويه اي دلش مي خواست چرخيد و غلتيد. صداي نفس هايش مثل بچه گربه ها. يك جاهايي هم يك هي از ته دل سر مي داد. آدم دلش خنك مي شد. نه از اين هي هاي ته دل ما.
بيدار شده به ساعت ده شب. گفتم من عاشقتم مي فهمي؟ با چشمهاي خمارش گفته يعني منم دوست دارم. رفته حمام صداي جيغش تا سر كوچه رفته. كاش ما هيچ چيي نگيم و اين شبه شادي اش را خراب نكنيم. ما بايد ياد بگيريم حرف نداريم، نزنيم. نگاه كنيم. نگاه هم نداشتيم چشم هايمان را ببنديم و چند ساعتي روز را زودتر تمام كنيم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر