۱۳۹۲ مرداد ۱۲, شنبه

محرم این هوش، جز بی‌هوش نیست

يك جايي آدم كوتاه مي آيد. يك جوري كه خودش هم از درون نمي فهمد. مثلا وقتي از شرايط فعلي مثل طناب بريده بريده مي شود به فكر اين مي افتد كه قبلا چي؟ همين قبلا چي رو از طهالت جوري خارج ميكني يواشكي كه خودت نمي فهمي. مثل آستيكمات ها كه چشم هايشان را ريز مي كنند و به هم فشار مي دهند تا بتوانند عدد روي چراغ عابر را بخوانند، عضلات مغزت را جمع مي كني تا جايي را كه فراموش كرده اي به ياد آوري.
 بوي اتاق را. نور شب ها را وقتي مي خوابيدي. سراميك هاي كف آشپزخانه را. اَي لعنتي. يادم رفته دستشويي كجاي ماجرا بود. حوله ها؟ همين ها بودند؟ مهرباني اش چه شكلي بود؟ اينقدر سخت مي گرفت؟ نه نمي گرفت به گمونم. يك وقت هايي كه خسته مي شدم و تنم را پرت مي كردم كنارش چگونه نوازش را روي سانت سانت پوستم لمس مي كردم؟ لوس بودم؟ وقت هايي كه از مرد بودنش نمي خواست كوتاه بيايد چگونه بود؟ اه لعنتي يادم نمي آيد. پل هاي پشت سرم را ديناميت گذاشته ام انگار. هان يادم آمد. دلش نمي خواست هيچ مرد ديگري مرا آنگونه كه او مي ديد، ببيند.شل كرده بوديم پيچ ها را از يك جايي به بعد. يك وقت هايي هندوانه را مي گذاشتيم وسط. با چاقو دو نصف مي شد. چند دفيفه بعد دخلش آمده بود و جنگ چاقو بود. چقدر شب است. چقدر پوستم پير شد. مثل كف دست زن هاي سالخورده كه انگار پوستشان كم است. دماغم را فرو مي كنم توي پتو. هيچ بويي نمي دهد. بوي هيچ تني. بوي هيچ نرم كننده ايي. بايد بروم بالش مربع رنگي بخرم. شايد توسي. شايد چند تا آبي. بايد بگذارم هر كس مي خواهد برود. من رسم كاسه و آب را خوب بلدم. 

۱ نظر:

  1. بعضی وقت ها هر چه که بگویی می شود حرف مفت. قصد مفت گویی ندارم! اما گاهی باید دوره ی سوگواری را کوتاه تر کرد. به خودم هم همین را می گفتم و میگویم. عکس ها هم که مثل همیشه عالی است.
    همان حوای قبلی ام!

    پاسخحذف