۱۳۹۲ شهریور ۵, سه‌شنبه

زل زدم به سقف و پیرهن مردونه  را کشیدم روی سینه ها و تنم .نفس تنگی کم کم رفت . بعد چشمهایم را بستم و به امشب فکر کردم . به حالا .به همیشه که بعدن تر حسرتش را می خوریم .زمان همین گونه است .می گذرد . این گذر تانک است.له می کند آدم را . بعد یک جایی می رسی می بینی غضروف شده همه ی تنت و استخوانهایت یکی یکی خرد شده اند. چشمهایم را می بندم و تکرار می کنم یک جمله را .به صدای شرشر آب حمام فکر می کنم .به صدای حمام که انگار می رود زیر دوش و یک جایی صدای آب قطع می شود. بعد تصورش می کنم .تصورم نمی آید .می غلتم به پشت.تنم از داغی خیس است ...صدای در حمام می گوید او دارد می آید. آمدن ، فعل عجیبی ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر