۱۳۹۲ شهریور ۲۵, دوشنبه

آدم ها از يك جايي يك آدم، يك اتفاق، يك سفر، يك كتاب، يك فيلم، يك آهنگ، يك چيزي زندگي شان را ورق مي زند. خيلي نمي گذرد از داستان. آخراي پاييز يا اول هاي زمستان بود. رفتم پيش آدم هاي جديد. اعتراف مي كنم كج خلق و با نگاه اي بابا دلتون خوش جوري. 
دست دادنم به آدم ها؛ همين امر ساده. اگر اين كاره باشيد دستم را مي خونيد كه چقدر حال مي كنم با شما. اين يك چيت بزرگ است كه دارم رو مي كنم. كار خودم را ساختم. 
سرد دست دادم و نوك انگشتهام به ته انگشتهايشان هم نرسيد. يبوست شديد. بعد كه زدم بيرون با خودم فكر كردم حصار آدم هاي جديد را بشكنم تا كنار من فكر كنند، در گوشم حرف بزنند. يك كم كه گذشت ديدم حصار ها را برداشته ام برده ام گذاشته ام سر قدم آدم هاي قديم. يك سگ نگهبان هم بستم سر راه! 
به خودم آمدم ديدم سگ خودش را آزاد كرده رفته. شمشير را براي آن وري ها و اين وري ها گذاشتم زمين. يك جور لقِ دنيايي. خودم راحت شدم. دستهايم از حمل شمشير‌ها آنقدر خسته بود كه تاب حمل پشه نداشتم. نه هميشه رو به بالا؛ يك جاهايي هم موو كرده ام پايين بوده ام اما نخواستم برگردم جاي قبل. حس كردم آبي يك طيف ديگري از آسمان است كه ميتوانم آن را هم ببينم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر