۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

شماره شش-شش- صفر-صفر

آقا و خانم كناري با هم خوشحالند. آدمهايي در رده ي چهل و اندي سال. خانم با من گپ مي زند. زنهايي كه با زن كنار دستي خود در حاليكه كنار معشوقه يا همسرشان نشسته اند، گرم مي گيرند به گمانم شهامت دارند و فكر مي كنند مالك همه چيز و هيچ چيزند. 
مي خورم به ميز زن و يك چيزهايي رو مي ندازم زمين. خوب نزديك هاي من مي دانند من خاصيت عجيبي در چلمنگ بازي دارم. پنهانش هم نمي كنم. بعد به زن مي گويم عادت مي كني توي طول پرواز من همه چيز را مي ريزم. سر بر مي گردانم رو به ابرها. آخ ابرها چه خوبند. همين جوري كه دارم از همه دور مي شوم مي دانم مي رسم جايي كه شايد كسي منتظرم باشد. به ياس عجيب خانم ولف فكر مي كنم وقتي دم دماي غروب از خانه زد بيرون به هواي لندن. به رفت هاي بي برگشت. از روزنه هاي پوستم يونجه مي زند بيرون. به خدا چه سرسبزم من. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر