۱۳۹۲ آبان ۱, چهارشنبه

سر به سرم نگذارند مي شينم حواسم را جمع كارم مي كنم. بيكار هم باشم حواسم را جمع بيكاريم مي كنم و سوزن بر نمي دارم دنبال اين و اون. سوزن هم بردارند هي مي گويم فرزندم نكن. فرزند گوش نمي كند گاهي. اصن دستور نكن در مغزش ران نمي شود. يك جور خارش مليحي دارد. من صبرم اما زياد است. هي خودم را مي زنم به كوچه‌ي شهر دلم. موزيك گوش مي كنم اما آخ از اماها. 
آمدند گفتند فلاني گفتم جانم. گفتند به خاطر ما طرف حساس است. گفتيم خوب بابا. با خودم گفتم طرف ظرفش كوچك است ديگر. نمي تواند بگذرد. از چي؟ نمي دانستم حقيقتا. شايد هم لايحه هاي پنهان وجودم مي دانست. نتيجه؟ رفتند گفتند خوب جان دل برادر چرا آخه؟ فكر كنيد شلاق زده باشند به قاطر. اونجوري. برگه را برداشت و گفت مي روم استعفا! خوب من اجازه داده بودم اون آدم كنار آرامش من آرام زي كند. نخواسته يا نتوانسته خود داند. هان؟ اما دروغ چرا. شب بهش فكر كردم. گفتند شايد زندگي شخصي اش دچار مشكل است. ديدم بهتر است براي درك خودم و آگاهي او كه فرضيات را پشت هم منفي بافته و رفته دعا كنم. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر