يك نيمكتي داشتيم سبز. كنار پنجره. سال هاي آخر دبيرستان اوج خوشبختيم بود. آتيش بياره به معركه. دنيا به كام بود. دوستي داشتم از قبلن ترها كه او عطف آن روزها بود. سال گذشت. پشت ميزهاي كنار هم توي دانشگاه نشستيم. يك جوانكي بود كه توي گروه دوست هايمان بود. يك روز گفت فلاني؟ گفتم هان. گفت من دل رو باختم به جوانك. گفتم هان حواسم هست خيالت جمع من دلم گير و گوري ندارد اون ور. رفت و سال سال گذشت و دانشگاه تمام شد و كارت آمد. دوست و جوانك. شاد شدم. توي دلم جيغم كشيدم. خوب بوديم با هم. سال سال گذشت بچه آمد. مادر شد. طبيعي است يك كم از فهم هم دور شديم. توقعات تراز نبود. سال گذشت و من لايف استايل رو عوض كردم. دير فهميد. خوب دليل نداشت اعلاميه شود روي ديوارها. توقع ها از تراز خارج تر شد. من سرم را كشيدم تو زندگي خودم. كردم توي يقه ام اصلن. همان كار معروف خودم كه مثل اسب روي چشمم را بستم كه فقط جلو را ببينم. نه راست. نه چپ. يك روز ديدم توي فيس بوك زده اد از فرند فلاني را! صفحه را بستم گفتم لابد ديگر نشناخته من را. جوانك و برادرهايش هنوز توي دوست ها بودند. نيازي نبود كاري كنم. بايد فقط از هيچ كاري نكردنم لذت مي بردم. پس بردم. ماه ماه گذشت. امروز ديدم روي فيس بوك صندوق پستي ام قرمز است. دوست بود. دلتنگ بود. نوشته بود چرا نپرسيدي چرا! نوشتم چون جواب زياد بود. من بايد فقط گزينهي مناسب را پيدا مي كردم. قصه فقط او نيست. كل ماجراي زندگيم شده گزينهي مناسب را انتخاب كنيد.
مثل همیشه عالی مینویسی ....
پاسخحذفآدمی لبریز می شود .....
مرسی که خوب مینوسی و هستی .... با تمام اشتراکات و عکس ها .....