پارسال امروز بود. چه تركيب غريبه اي، نه؟ بله! اما برايم آشناي نزديك ملموسي است. به هر بهايي بود حكم را گرفتم و شبانه رفتيم براي امضاء بازي. توي راه ميم زنگ زد. نُه شب بود. گفت نكن. صبر كن. بگذار زمان بگذرد. دروغ چرا عصبانيت هم در اصرارم دخل داشت. اما با خودم فكر كردم زن هم بايد مثل مرد پاي خواسته اش بايستد. سخت است؟ باشد! تلخ است؟ بله! خلاصه ماجرا پايان يافت. فردا صبحش تعطيل بود. عيد بود. يك جعبه شيريني خريدم رفتم سراغ دونه انار. بايد حرف مي زديم. پس فردايش صبح قبل از كار لباس ورزشي پوشيدم رفتم پارك. آدمها هنوز زندگي مي كردند. پاييز رسيده بود. برگها ريخته و زرد هم زيبايي داشتند. با خودم گفتم مي گذرد. بهار هم مي رسد. خوانده بودم گاوالدا نوشته بود هيچ كس از آدم هاي مانده نمي پرسد چرا؟
شدم عروسك گردان خودم. نخ ها گاهي شُل مي شد. مي افتادم اما باز خودم را سرپا مي ايستاندم. از تنهايي زندگي كردن مي ترسيدم. كم كم رفيق شديم با هم. شروع كردم مديتيشن. يك جاهايي هم فرزند غرغرويي بودم. چشمم را به آنهايي كه ترس حضور زن مطلقه در زندگي شان دارند بستم تا راحت باشند. چشم باز كردم دور و برم خلوت شده بود. حواسم را جمع نكردم به كي بود و چي بود ها. گوشم را به "من مي دونم كارمون تمومه" ها بستم. فيلتر ديداري، شنيداري. يك شب هايي براي خودم استيك درست كردم و ميز چيدم و عكس انداختم فرستادم براي اهل خونه. گفتم ديديد تنهايي ترس نداشت. حالا خودم به خودم بودم ها. مشق كردم. كتاب خوندم. فيلم ديدم. معاشرت كردم. سفر كردم. كافه نشيني كردم. زر و زور هم داشتم نه كه نداشته باشم. اما مثل يه زن وايسادم. جناب آقاي رئيس قوه قضائيه محترم زن هاي ما هم بخواهند مي توانند. لطفا خطبهي كارتون تمومه قرائت نفرماييد. با تشكر.
پ ن : يادم بود به قرمز ترين رز قول داده بودم سالروزش را بنويسم بگم. دان.
اهه!! مگه تو خانمی؟؟؟ تاحالا فکر می کردم آقایی!
پاسخحذف