يك عمويي داشتم كه ديشب حس كردم بايد اينجا راجع بهش بنويسم. كوتاه، شيطون، اهل دختر بازي، متولد دهه پنجاه با چشم هاي ميشي.قرار بوده اسمش سيروس باشد بعد آقاجون رفته ثبت احوال يادش رفته اسم چي بود و متصدي زمان نامي به سليقه خود بر او گذاشته. اسمش بين الباقي اقوام با كلاس تر بود و وقتي من طفل بودم هميشه مي پرسيد زرشك پلو مرغ دوست داري يا چلو كباب؟
خوب من هم طفل هميشه گرسنه اي بودم و در حين لذت نابي كه از خوردن زرشك پلو مرغ مي بردم يكهو شاشيده مي شد به لذتم و دلم هواي سماق قرمز روي كباب مي كرد با پلو و بوي كره. اما با دهان پر از زرشك پلو مرغ اعتراف به اينكه توانسته حالم را بگيرد نمي كردم. يادم هست يك ساك ورزشي داشت و مي رفت فوتبال بازي مي كرد و من هميشه به اين فكر مي كردم فوتبال بازي يا دختر بازي و حس مي كردم توي پيچ است. تيزو بز بود و دختر هاي فاميل تيك ريزي باهاش مي زدن و من به اين تيك پز مي دادم.
بزرگتر كه شدم زن گرفت و زنش را در مراسم ختم مادربزرگ پدري ديدم و حس بي خودي كردم كه عمو از من چقدر براي زن عمو تعريف كرده. يك احساس خوبي به جفت گيريشان داشتم. تا در دوره تحصيلي دبيرستان چند سالي در همسايگي ما خونه كردند. شبها زن عمو تعريف مي كرد هفت سال با هم دوست بودند و در جواني در آزمايشگاه كار مي كرده و عمو توي راه پله ها او را بوسيده. داستان هايشان ديشب نيمه شب يادم افتاد. چقدر نديدمش. يك جايي احساس كرد سختش است زندگي اش را با ما هندل كند. كلن من تزم اينست هر جور راحت است. چند وقت پيش شنيدم وقتي شنيده جدا شدم وقت شام قاشق را گذاشته زمين و آن شب حرفي نزده. پس نا حق و ناروا ديشب يادش نبودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر