دونه هاي قهوه اي چوبي گردنش بود. در پايان گردهمايي دونه ها يك ميم فلزي آويز بود. نرم. آرام. دستهايم را كه مي گرفت حس مي كردم دست حرف مي زند. بعد يادم داد به دستهايش گوش كنم. بعد دستهايش مي گفت بچرخ؛ بدنم مي چرخيد پشت به او مي ايستاد. گوشم هم دست مي شنيد و هم موزيك را. مرا تاب مي داد رو به ياس هاي زير پنجره، رو به گلدون انارش. بعدتر ياد گرفتيم چشم هايمان صورت هم را بخواند.يعني وقتي از دست مرا مي پيچاند و روبه صورتش نگاهم مي ايستاد از فرم برجستگي گونه هايش مي فهميدم درست پا برداشته ام، درست چرخيده ام و همان جايي از جهاي ايستاده ام كه بايد مي ايستادم. انگشتهاي بلند كشيده اش جدا مي كرد. زمين را از من.
بعدش مي رفت مي نشست روي زمين. تكيه ي خوبي مي داد به ديوار. از روي طناب ماگ هاي آشپزخانه من ماگم را برمي داشتم و چاي مي ريختم. گاهي كاسهي شهر دلم را برمي داشتم و از سوپ بي نظير روي گاز براي خودم مي ريختم. مي نشستيم زمين. گل مي پيچيد. گل مي كشيد. ساعت هميشه حوالي پنج غروب بود.
چقدر قشنگ
پاسخحذفدلم پر کشید به پلاک 1 ...
پاسخحذف