۱۳۹۲ آذر ۱, جمعه

هزار تا خاطره داره

وليعصر جنوب به سمت پارك وي نرسيده به چراغ قرمز آخر دست راست يك خونه ي قديمي هست كه مساحتش خيلي زياده. سقفش ريخته و چون يك قسمت هايي ديواري باقي نمونده مي توني بي سقفي رو با چشم ببيني. معلومه تراس بزرگي بايد داشته باشه. از اون خونه هايي كه توشون حداقل يك فيلم بازي شده. درو پنجره هاش آخرين رنگي كه خورده كِرم بوده. به زعم افكار من يه روزي سبز يا آبي بودن شايد. شايد خونه پري بلنده بوده حتي. صفا داشته اما. به نظرتون حوض داشته؟ شده لب حوض دو تا از اين جووناي قديم آب توبه ريخته باشن سرشون و قرار گذاشته باشن برن مشهد و عقد كنن؟ چند تا عروسي و كِل توش كشيده شده؟ به نظرم يكي توي حياطش چاقو خورده. كنج يكي از اتاقاش  يا حتي همين كه ديوارش ريخته چه شبايي رو به خودش كه نديده. هنوز لطف برج سازاي تهراني شامل حال خيلي از خونه هاي پر قصه ما نشده و هنوز من آرزومه يكي بهم زنگ بزنه قبل تخريب يك خونه و بگه زاناكس بيا بريم با هم قصه شو نگاه كنيم. روز آخري كه قرار بود خونه بچگي هامو خراب كنن بدون اينكه كسي بدونه رفتم و كليد انداختم توي در بزرگ فيروزه اي حياطش. موزاييكاي طرح دار حياطشو قربون صدقه رفتم. هر پله رو كه مي رفتم بالا كلي خاطره توي ذهنم رفت و آمد مي كرد. رسيدم به پله ي آخر. آخ پله آخر. آقاي مصفا به دادم برس. يه نشوني تا زنده بودنم موند ازش برام. خونه خالي و بزرگ بود. بزرگ يعني اندازه مقياس بيست سال پيش. همه يادگاري هايي كه نوشته بودند را بازخواني كردم. هيچ وقت خونه اي كه جاش ساختند تنونست اونقدر راضي ام كنه. كاش مي خريدمش براي هميشه. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر