۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

سخت گرفته ايم، سخت...

يك جايي نمي تواند خوب. قهرمان قصه هات هم باشد مهم نيست. نگذار همه چيز رنگ ماتي بگيرد. بگذار به پاي دل داشتن قهرمان. همين قهرمان خيلي جاها سرود "من عاصي از هر عشق و هر دل بستنم" سر داده اما دو قدم آن طرف تر ديده  ِاوآ طرف چه به دلش نشسته. مثلن چرا نمي توانيم ببينيم مادرمان كه سينه هايش هم از فُرم افتاده مي تواند هنوز با همان موهاي خاكستري اش برود پي زندگي اش و دل بدهد به يك آدمي و بي خيال مسئوليتش شود؟ اصلن كدام مسئوليت؟ خرس گُنده اي شديم براي خودمان. خود راوي شايد نتواند ها اما اصلش اين است كه بايد بتواند. چرا پدر، همان قهرمان زندگي، از خاطراتش با معشوقش كه هرگز مادرم نشد مي گويد حرف بياورم توي حرف؟ چرا نتوانيم بشنويم دلش مي خواسته اسم من را هم نام او بگذارد؟ هر كسي هرجايي از زندگي اش ممكن است چشم هايش نبيند كجاي زندگي است. حتي براي چند ساعت. اصلن شايد دلش بخواهد برود سر يك قرار عاشقانه. چه بايد بكند؟ همه ترسش از بعد از قرار است. كه اگر مثل قبل نشود چي؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر