خودش می رود برایت وسایل استقرار می خرد. بخاری برقی قرمز سه شعله را بالای جای خوابت روشن می کند. حواسش هست تو خیلی از خط قرمز های زندگی ات را رد کردی. میخواهد تو بخواهی. این فعل خواستن اش را نمی گذارد وقت آچ مز شدنت وسط میدان به تو بفهماند؛ درست همان جا که تو داری دور آخر را می زنی تا برنده ی بازی خودت باشی می گوید اینجا را باید می گذاشتی برای من. از کیفیت لذت بویایی ام هر آنچه باید یک زن را رام کند، می داند. انگار کن یک دستی در کارخانه های عطر و ادکلن سازی پاریس داشته باشد. بس که خوش بوست. بس که منه سر به هوا را سر به راه می کند با همین لعنتی بودنش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر