۱۳۹۲ آذر ۱۷, یکشنبه

لحظه‌ي پرواز نزديك است. 
دوستي دارم مثل زس كه داره مي آد. خوب شادماني بي سبب وصف ندارد. همين كه آدم بداند رفيقش توي شهرش موجود است تا جمعه غروب بعد از تق تق اذان بيايد سراغش خيلي است براي من. دوست دارم كه در روزگار نزديكي مي رود. كجا؟ شهر خوب من! هر روز خيلي اميدوار پروازهاي خروجي را چك مي كنم كه امروز هم پريد و من نپريدم. جايي كه مي شود يك هتل معمولي گرفت و خودت را ببري همه شهر را دوباره ببيند. هيچ وقت نشد همه اش را ببينم. توي دفتر كشداره يادم باشه بنويسم يكي منو ببره شادمان ديداري كنم از همه شهر. آخ كه دلم در تك تك چمدان هاي توي بار استانبول گير است. 

۱ نظر:

  1. دلم در تمام شهر گیر شد... تنها که نبودم ولی تنها با خودم بودم! تنها...

    پاسخحذف