از كار رفتم قصابي و گوشت تازه خريدم. شير و مخلفات قهوه هم. رسيدم خانه و گوشت ها را شستم و گذاشتم كف زود پز. بين شان حبه هاي سير و پياز خرد كردم و ادويه هم به مقدار مكفي. ليمو ترش تازه از يخچال را ورقه هاي دايره شكل و باريك بريدم و گذاشتم روي گوشت و نمك و فلفل تازه هم سابيدم و درش را بستم. با خودم فكر كردم ميرزا قاسمي هم داشته باشيم كاش؛ اما يك كم بعدش به اين نتيجه رسيدم نه. دلم مي خواست همه يك طعم را تجربه كنيم. يك طعم يونيك كه يك سال منتظرش بوديم. دوش گرفتم و به لحظه ملكوتي خروج از در حمام با حوله رسيدم. وقتي حمام را با بوي شامپوي بدنت ترك مي كني و به سالن با بوي ناب باقالي پلو با گوشت وارد مي شوي خيلي عرفاني است.
چند ساعت گذشته و زس و لوك رسيده اند. بي درنگ دور ميز نشسته ايم و با سالاد و پنير شروع كرده ايم. خيلي سرفرصت. لوك حواسش به ماست بادمجان بوده و هر از گاهي با قاشق كنار ظرفمان ماست ريخته. بعدتر طعم گوشت بي نظير كه برش هاي ليمو كار خودشان را كرده اند حسابي كيفورمان كرده. از آن شب هايي كه دلت مي خواسته از نردبان زمان بالا بري و دكمه پاز را بزني. از آن شب خوب ها.
به ساعت دوازده نيمه شب بوي قهوه فرانسه راه انداختيم و دور هم قهوه خورديم. سالسا هم كرديم حتي. ساعاتي از صبح هم بوده مثل بزغالههاي خوشحال از بوي علف در چمنزار. همه چيز آروم مي رفت كه آفتاب طلوع كنه. كمي نزديك به صبح لوك گفت ماه را ببينيم. ماه و ستاره هاي غرق در مه زمستان را. خيلي آروم صبح شد. تا فرداش همه چيز آروم بود.
دوباره من نهار نداشتم تو یه پست غذایی خوشمزه نوشتی؟ ننگ بر پز دادن! ;)
پاسخحذفیه شب خوب با دوستان و کسی که همیشه یه جای مخصوص در قلبت داره میتونه برای مدتها زندگیتو بسازه و حتی فکر خاطراتش تمام لحطاتتو شیرین کنه
پاسخحذفاین پست...
پاسخحذف