يك جايي بين نورهاي رنگي و صداي بلند موزيك ته دلم هُري ريخت. بعد گلوم تير كشيد. چرا؟ نميدونم.
سر كوچه اي كه اين همه سال با سايزهاي مختلف كفش هام توش رفت و آمد كرده بودم و بزرگ شده بودم، صداي قلبم شده بود اكو. اين حال رو خيلي وقت بود گذاشته بودم دم در و داده بودم كه بره. برگشته كه چي؟ نمي دونم.
توي شات اول موندم. انگار يه مسيري كه بايد بري رو گير كني و بخواي برگردي و ديگه هيچ وقت نريش. گذاشتم روي ميز و رفتم توي تراس هوا بخورم.
بار دومي بود كه توي ده روز گذشته نتونسته بودم نگه دارم خودمو. سر گذاشته بودم سمت چپ شونه هاش و چشم هامو بسته بود به؟ به همه چي.
مسير تونلي كه هر روز ازش رد مي شم امروز پر از تيغ بود برام. دو تا سيصدو چند روز رو گذروندم اما هر بار وقت رد شدن از جلوي در اورژانس اينجا هزار بار مي ميرم. امروز سوراخ سوراخ حس كردم تورو يه بار ديگه به تاريخ امروز براي آخرين بار جلوي در لعنتي اينجا ديدمت. همه بيست و هشتم هاي اسفند دنيا به من خوشحالي اي كه به زور ازم گرفتن رو بدهكارن.
امروز گلدونامو بر مي دارم و مي برم خونه تا جمع شم از اين همه واريختگي. بنفشه ها رو بذارم كنج خونه. اميرعلي و فرامرز رو هم. هر چي سين دارم بچينم و اينا.
آدم باید همیشه گلدون داشته باشه.این جوری غم روزش از ردست میره با نیگا کردن به اون گل و گلدونا!
پاسخحذف