اميدي به بهبود وضعيت روحي اش به طور دائم ندارم. نه اينكه نا اميد باشم. اصلن انتظاري ندارم. از همون اول. انگار از همون اتاق زايمان كه منو سزارين به دنيا آورد و بيهوش بوده انتظارم از دست رفته. يك جاهايي در طول زندگي هم اگر تاول انتظارم ازش زد بيرون، يك كم بعدش فهميدم اين از غير طبيعي ترين اتفاقات دنياست و من فقط توهم زدم. مادر صميمي داشتن، مادر دوست داشتن، مادر تكيه گاه داشتن، مادري كه هوس روي زانوش به سرم بزنه، مادري كه دلم هوس غذاشو كنه، (ميشه بقيه شو نگم؟) نداشتم. بيهوش بوده وقتي به دنيا اومده بودم. اين شد يه تابلو كه رو به خودم گرفتم. اما يادم كه نرفت. نرفت يادم كه. خودم شدم مادر خودم. خودم گفتم تو دختر خوشگل ماماني. خودم به خودم وقت هايي كه نه شب از فوتبال بازي كردن با پسر هاي محله خسته شده بودم توي راه به خودم گوشزد كردم سعي كن خانم تر باشي اما فردا با مادر درون خودم لج كرده بودم و با گرمكن پسرونه و كتوني تا ده شب فوتبال بازي كرده بودم. خودم با خودم سر جنگ داشتن رو ياد دادم. از الفبا تا آخرش.
دلم نه اينكه نخواسته باشه برم پيشش باهاش قهوه بخورم و بگم فلان كشور رو چه دوست داشتم؛ اتفاقا خواسته، اما نتوانسته. چون بعدش قهرش گرفته با خوشحالي آدم. شكل دلتنگي ش از پشت وب كم خيلي برايم رويابيني آگاهانه جور بوده اما تا چمدان ها خالي شده اند و رفته اند توي كمد جاي تر و كدوم بچه؟!
دلم در همه سال هاي زندگي خواست برسيم خونه و صداشو روي پيغامگير شنيده باشم كه حالمون رو پرسيده يا گفته باشه خورشت آلو اسفناج درست كردم بيايد اينجا. اما هيچ وقت هيچ صدايي نبود. هميشه گوشه دلم نگران بهانه گيري هاش بوده. هميشه آماده بودم من مامانش باشم. يادم نرفت اما كه. آخرين تلاش هام مستاصلم كرد اما دل بريده و راحت. كه رستوران هاي مورد علاقه من، فيلم، موسيقي، كتاب، بوسيدن هاي من شادماني بي سبب و با سببي ايجاد نكرده، نمي كند و نخواهد كرد. من فقط مي توانم شاد خودم باشم. يك بار ديگر ببندم چشم و راه ساليان پيش از سر بگيرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر