۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۱, پنجشنبه

آیا از دل برود هر آنکه از دیده رود؟

صبح است ساقیا. صبح تعطیلی که از تخت رفته ام و با قهوه بیسکویت و کتاب و دفترچه و جا مدادی برگشته ام به تخت. خانم شیک چسبیده به دیوار و خوابیده. وی وقت خواب خیلی دیدنی است. دهانش باز و زلفش پریشان. چشم باز کرد پرسید چی می خوری و بعد خوابید. آن روز با باشو میخواستیم بریم کافه قهوه بخوریم (دارم دروغ می گم هدف تست و سالاد بود). تا او برسد چرخی دور حوض می زدم که دل بستم به چیزی. یک ایکآیی هست دور حوض که پشت ویترین یک بافت حصیری مربع (سطح عشق ورزی راوی به شکل هندسی مذکور) که یک دستگیره هم سرش بافته بودن، گذاشته بود. از شما چه پنهان نشستن های طولانی طول روز به نشیمن گاهم فشار می اورد پس هی اون پا و این پا کردم. آخ که بافته شده بود برای یک کنجی از خونه که چهار ساله فکر می کنم اینجای خانه با چی پر می شود. هی دلم داده تر می شود بهش.

۱ نظر:

  1. منم این شیئ حصیری که می گی رو دیدم. اما تا اونجایی که یادم میاد وسعم نمی رسید بخرم! :)

    پاسخحذف