چند روز قرار بود كشور تعطيل باشد و ما شبِ پيشواز تعطيلات نشستيم پشت كانتر به هندوانه خوردن. يكي از ما نبود. به شهر دورتري رفته بود. طبعا آدم نخ و سوزن شده به او من بودم. گرم هم بود. شب هم بود. حرف مي زديم كه حواسمان پرت شود. خوئان مردي است كه الان مرد دور است و با نخ و سوزن و من رابطه اي نداشت. دوست بود. خيلي دوست. گوشي را گذاشته بوديم روي پخش و خوئان داشت با آن ور خط حرف مي زد. كه چرا رفتي و بودي و دور هم تر و بهتر. يك لحظه زدند به برنامه كردن كه پاشيد شبانه جمع كنيد. سه ساعت ديگر باغ. نيم ساعت بعد توي جاده بوديم. به قول وشرط و شروطها. كه من توي جاده و شب نشينم پشت فرمون؛ خوئان هم گفته بود قول. بين جاده ايستاديم وصورتم را موازي آسمان گرفتم. پر از ستاره. ستاره هايي كه انگار عكسشان افتاده بود توي چشمهايت و نورش خيس مي كرد چشمهايت را. قولمان را بين راه شكستيم و خوئان رُل را واگذار كرد. خيلي با عضلات سفت رانندگي مي كردم. هر وقت منع شدم از كاري و حتي اگر كسي ديگر جاي من قول داد، سفت و سخت گذشت همه چيز بهم. تا رسيدن راهي نبود. نيمه تر از شب رسيده بوديم . كسي جايي منتظر ما بود. با هندوانه و قلبي كه مي تپيد. حتي درد قول خوئان هم يادم رفته بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر