دست خط دروغ نمی گوید. نوشته هنوز خواب طورم. مگر می شود؟ نوشتم میفهمم. نه از آن شعار طورهاش. جور درد دار واقعی لمس شده اش را. میدانستم زمان میبرد تا ترس هایش از همه جا بزند بیرون. ترس بی او چطور؟ ترس شمردن های بالای تعداد انگشتان یک دستش از تمام آغوش هایی که از کفش رفته. مرگ داستان جدایی عجیبی است که آدم میداند کسی که همیشه فکر می کرده هست، حالا برای همیشه نیست. باورهای آدم پودر می شود. همه ما آدم هایی را در زندگی داشته ایم که رفته اند و ما مسیر رفتنشان را حداقل تا سر کوچه متصور بودیم. اما این داستان عجیب آدم را گیج میکند. نمیدانی طرف از کدام ور رفته. چرا رفته. چه می کند. و هی خودت را آرام میکنی که او از بالای سقف دارد تو را می بیند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر