۱۳۹۳ خرداد ۲۷, سه‌شنبه

كسي كه مديتيشن مي كند، مي رقصد و سخت كار مي كند و سوزن در ثانيه هايش جا ندارد هم وقت هاي زيادي دلتنگي سايه مي اندازد روي همه ثانيه هايش. حتي بيست و چهار ساعتش چهل و چند ساعت مي گذرد و كسي هم خبر و نشونه اي هم ندارد. 
بين كاري كه روزها برايش زمان گذاشته و حالا بايد فقط صبر كند تا يك ساعتي نتيجه كار را خرم و خندان بدهد به آقايان، صبر نمي تواند بكند. جمع مي كند مي رود فروشگاه. بين قفسه‌ها راه مي رود و چرخ خريد را هُل مي دهد. قسمت لوازم برقي و تكنولوژي تپش قلبش را بالا مي بَرد و مي بَرد و ميبُرد تا جايي كه دلش مي خواهد بنشيند زمين و دست از چرخ بكشد. نامبرده رفته فروشگاه عطر سر نبش ورودي چرخ ها و پرسيده چنل بلو داريد؟ گفتند نداريم... آنجا هم خواسته بنشيند و دست از چرخ كبود بكشد. اما دسته چرخ را فشار مي دهد و به راه ادامه مي دهد. حس مي كند شايد اينجا باشد كه قلبم انقدر دارد آلارم زلزله طور مي دهد و حواسش را از قفسه ها پرت مي كند بين آدمها. بين آدمهايي كه به اشتباه هر كدام را شبيه او ديده.
 تا حالا شيشه ترشي ديديد . از طمع نه، از خاطره چشمهاتون بهتون فشار بيارن؟ نكتار پرتقال چي؟ دنت؟ مغز؟ پنيرپارمزان؟ كيك آشنا؟ غوره؟ سوسيس پنيري؟... زندگي خيلي بي رحم انتقام همه چيزهايي كه دوستشان داشتي را از تو مي گيرد. فروشگاه را با لباس‌هاي رئال مادريد و صداي پيجر فروشگاه كه اعلام مي كند كودك هفت ساله اي گمشده و تو كه نمي داني كجا دلت را پيج كني تمام مي كني. اگر باورش سخت و ترسناك است دلتنگي، نترسيد و باور نكنيد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر