چندی دیگر بهار تمام میشود. این شبهای ساکت خانه که با موهای از حوله درآمده پهن می شوم سروته روی تخت و روبه پنجره و شمع زرد یا چراغ قرمز سایه بدنم را روی دیوار انداخته،تمام میشود.
عصر مهدی زنگ زده بود. بین کارهایم که پنجاه میلیون ناقابل را تراز می کردم زنگ زد. مهدی های زندگی من اصولا آدم هایی با خلقت خاص در زندگیم بودند. این گونه مهدی را برایش هاویشام بودم. حالا گونه جالبی از زندگیش شدم که کارمان با هم تمام شده و دوست ماندیم. گفت دلتنگیش بوده و زنگ زده. گفتم برای شامم خرت و پرت خریدم و میرم خونه. توی راه گفت توورو دیتکتیو ببین، گفتم خوب نفر دیگری هم گفته. از فیلم و هم فیلم بینی آخر هفته و سفرهای نخود سبزیم رسیدیم به اینکه آدم قرارهای اول نبودن چه یک جوری است. هم خوب است، هم بد. هم بد نیست، خوب هم نیست. شب بخیر.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر