يكي از واحد هاي خانه بعد از گذشتن از حياط با صفا يك درب خوش رنگ زرشكي براق بود. خانه منحصرا سه ديوار و يك در و يك ديوار شيشه اي روبه پنجره داشت. گل ياس و انار زير افتاب توسط صاحب خانه بسيار لوس مي شدند و ديوار هاي خوب طيف آبي رنگ، زمانت را از دست مي بردند. مبل؟ نداشت. فرش؟ نداشت. تخت؟ نداشت. يك ميز توي يك فرو رفتگي يك متري بود كه ميز تحرير و محل قرار گرفتن دمبل و دستك بود. دمبل و دستك ساعت، مويابل، انگشتر و تسبيح مهره چوبي صاحبخانه بود كه يك ميم ازش آويزان بود. يك ظرف حصيري قرص و محكم روي يك صندلي چرمي مربع بي پشت و پايه كه هميشه پرتقال و كيوي داشت، هم توي خانه زندگي مي كرد. كتاب، فيلم و موسيقي از اهالي پايه اي و اساسي خانه بودند. خانه، خانه نبود؛ سوييت بود. وقتي داخل مي شدي 58 كيلو بودي وقتي خارج مي شدي به فاصله زماني 2 ساعت وزن خيلي چشم گيري احساس نمي كردي و محاسبات g و گرانش به هم مي ريخت انگار.
روز آخري كه نمي دونستم روز آخر است يك دوشنبهي پاييزي بود كه به قرار سالسا رفته بودم اونجا. خصوصي. بعد از ورود فضا همين فضاي پيش رويتان با بوي ته مانده خوب علف و عطر بود. چاي هم تازه دم. سالساي عالي اي كرديم و موقع خداحافظي گفت يادت باشد آگوست راش را ببيني. يادم بود اما به دلايل مختلف هي نشد كه ببينم. از آخرين سالسا يكي از خيلي چيزها كه يادم ماند همين بود. ديشب سر دوره هم فيلم بيني به قرار نا مشخصي فيلم را ديدم. ضربان قلب به ريتم دوره هاي خيلي خيلي خاص زندگيم بازگشته بود. خندههاي خاص اوان وقت هاي لذت مبسوطش را در زندگي بارها و بارها خنديده ام. عكس هاي جا مانده در ساز را از هم خوابي و آغوش بارها بارها پشت پلكي از آنها شات ديده ام. صداهايي كه از جهان مرا كَنده اند را شنيده ام. قلبم هنوز همانگونه مي تپد. برگشته ام به همان دوشنبه، به همان صدا و همان لذت و بو.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر