ساعت كمي مانده به دو بعد از ظهر تابستان گرم سال نود و سه. توي يكي از كوچه هاي خلوت گاندي مي پيچم تا ساندويچ بخوريم. فلفل قرمز مي پاچم روي ماجرا و از خوردن مثل هميشه لذت مي برم. بعد گاندي را مي رويم پايين و شاهين نجفي گوش مي كنيم.
الان فكر مي كنم آدم ها آرزوهاشونو پشت علف هاي هرز گم مي كنند. انگار تازه آرزوهام پيدا شده باشن. چند وقت پيش دنبال مدرك دانشگاهم خونه بابا رو زير و رو كردم و بابا يه دفترچه بهم نشون داد كه من توش يه داستان نوشته بودم. احتمالا ده ساله طور بودم. حالا؟ الان؟ ساعت دو بعد از ظهر پشت همين علف هاست. به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم.
ساعت چند دقيقه بعد از چهار بعد از ظهر گرم اولين پنج شنبه مرداد نود و سه. اولين رديف ايستاده ام. موها مرتب و با زاويه سي درجه بي اينكه از فرق باز شوند همگي جمع شده اند بالاي سر. دوران كچلي تمام شده. دستها به ضرب آهنگ روي خطوط صاف افق و عمود ايستاده اند. حالا پاهام پوينت تر از تمام زندگي ام به مسير اشاره مي كنند. از تعادل بدن راضي ام. به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم.
ساعت يازده شب. گيج و ويج از بي خوابي هايي سحرگاهي. به اينجا فكر مي كنم. به ايميل مريم كه نوشته بين ايميل هايي كه پاك مي كرده از من چيزي پيدا كرده. از مني كه حالا برايم خيلي دور است. رسيده ايم بين دود و دم بوي كباب. كوهان تا حالا خورده ايد؟ بخوريد. به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم.
ساعت يازده صبح است ساقيا. تي شرت آبي آسماني مي پوشم. رنگ وقت هايي كه آسمان خوشحال است از صبح شدن. آسماني كه شبش جفت ها را آغوش به آغوش ديده و شنيده. شلوار ورزشي صورمه اي فاق كوتاه و ماماني. شمع روشن است و خانه تاريك روشن و موسيقي بينا بين خانه و صاحبخانه راه مي رود. براي مامان غذا بايد ببرم. فلفل سبز نازك و شيرين هم مي برم. وسايل ورزش را بر مي دارم. تا زمين را آماده كنند و خيس كنند من به زني خيره مي شوم كه آن طرف كوچه باغ نشسته توي تراس و از بين درخت هاي ويلا بازي من را ديد مي زند. قصه ات چيست زن؟ خبر داري به قرار خوشبختي نامجو كه مي گفت عدد بده چه نزديكم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر