۱۳۹۳ مرداد ۲۹, چهارشنبه

پل هوایی

بچه ام شده. لیمو تازه برام میاره و با عسل و چای گرم. داشتم براش توضیح می دادم که سرما خوردم و به باد کولر و سر خیس حمام نیست. فرزندم اینها وسیله اند. توضیح تر که دادم که ذهنت را بدوزی به یک مساله و نتوانی رها کنی مغز خسته می شود و سیستم دفاعی دچار رکود می شود و کم کم سرما خورده می شود. سرش را تکان داد که هوم این چند روز به خاطر اینکه هی به این موضوع ها فکر کردی. می گم آره و لیمو را می چکانم توی چایی. قطره های لیمو زود گم می شوند توی چایی. حالا نه چایی رنگ قبل را دارد و نه خبری از لیمو هست. این چیزی که داریم چایی، لیمو و عسلی می باشد که مرا یاد داستان دو تا ادم می ندازه که وقتی با هم پیوند می خورند حتی اگر ازهم دور شوند فیزیکی و روی اسم هم خط بکشند باز هم از هم جدا نشده اند و روح شان حمل کننده ی دیگری است. پس دست از تقلای فراموشی برداریم. فراموشی یک باور است. ما فکر می کنیم داریم فراموش می کنیم در صورتی که داریم به موضوع قدرت نهفته می دهیم و یک جایی با یک روزنه مساله به زندگیمان میتابد و می تابد. دست از سر کچل کوچه علی چپ هم بکشیم. اون جایی که باید بن بست ها به جاده ها تبدیل شوند جایی نیست جز در درون من. جایی که باورهای من سد و مانع می شوند برای داشتن افکار تازه. جایی که فکر می کنیم سکون است در حقیقت میل به حرکت محضی در درونش نهفته است. دست می کشم از جهان. دست می کشم روی سرم. کله ی من جهان من است.

۴ نظر:

  1. نکن اینطور با ما ... نیاورمان اینطور برهنه جلوی چشم

    پاسخحذف
  2. این سرما خوردگی به هر بهانه ای که باشد خوبیش این است که یکی برایت لیمو عسل و چای داغ می آورد :)

    پاسخحذف
  3. کوچه علی چپ جاییست که میتوان واقعیت ها را درونش دید. حال اگر کچل هم باشد با وضوح بیشتری میتوان دید

    پاسخحذف
  4. نه لیمو از دل عسل خبر دارد و نه عسل از دل لیمو. چای داغم ارزوست که پیوندم دهد با لیمو و عسل

    پاسخحذف