۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سه‌شنبه

برق رفت. هارد به بِش رفت. تا ظهر موندم آفیس. از جنگل و کمپ برگشته بودم. از جنگل بگم؟ عالی! بیست و چند ساعت راه دلپذیر داشتیم. همسفر ها همه کول و نایس. کوله ها پر از "زندگی شاید همین باشد ها". سرها همه گرم. دل ها همه خوش. ساعت سه صبح رسیدیم قعر جنگل. جایی که دیگه جای رفت نداشت. چال ها را کندند و گوشت را سیخ کردند و بو ها را به راه انداختند. آدم ها در هشت چادر سکنی گزیدند و کیسه خواب ها را به راه کردند و جمع شدند دور آتیش. صبح که از چادر خارج شدیم همان جایی بودیم که باید می بودیم. صبحانه خوردیم و راه افتادیم برای دیدن ناشناخته ها. یک جایی حوالی عصر در آب رودخانه هر کسی برای خودش نشست. بعد همه جمع شدند و تمرکز کردند روی صداهای جنگل. صدای هیچ شاتر دوربینی هم نمی اومد. بی خودی دارم با چیزایی که وصف نکردنیه وقت هر دو مونو می گیرم. برق رفت. جمع کردم و دو روز رفتم باغ. 
آلو طلا چیدم و شستم و خوردم و توی استخر خودم را غرق کردم. بر گشتنی از خودم چند تا ساخته بودم برای همه زندگی ای که در پیش خواهم داشت. تلفن زنگ می خوره. برق اومده. توضیح می دم که طراحی داخلش کار خودم بوده و متری فلان. آدم ها آرزوهای چند سال پیش شان را آگهی می کنن. شده صد و هشتاد صفحه از سمفونی مردگان. تلفن زنگ می خوره. برای  ساعت شش قرار بزاریم کافه سمفونی رو جمع کنیم؟ بزارید من بعد از دیدن عکاس می رسم بهتون. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر