ماشین را گذاشتم پارکینگ. یک بلیط می خواهم. بلیط در دست مدتی نشستم و راه افتادم به سمت جایی که خیلی حرف ها جا مانده بود. با خودم هندزفری بردم. تمام راه را کتاب خواندم. فعلِ رفتن...
پشت صحنه: ساعت شش و نیم صبح خانم زاناکس بیدار شده. روبروی آینه ایستاده و به جای لباس کار یک شلوار کتون کشی کِرِم رنگ و روپوش سدری و کتونی سدری پا کرده و راه افتاده و شهر را ترک کرده. در راه اس ام اس زده که " من رفتم".
همه ی راه را کتاب خواندم. از بیست سالگی یک جایی فهمیدم هیچ کاری نباید باقی بماند توی دلم که خواسته باشد و نکرده باشم. دیوانگی هم باشد نهایتا تاوان می دهم. مسافرهای دیگر که ترک کردند من خودم را بغل کردم و شیشه عطرم را در آوردم و چهار تا پیس قلیل روی نبض و شاهرگ زدم. به راننده گفتم خیابان فلان می روم و تلفن توی دستم بوق آزاد می زد. اون ور خط گفته بله؛ این ور خط گفتم بیا پایین! اون ور خط قاه قاه خندید.
پدفون را با هندزفری دادم دستش و رکوردها را پلی کردم. حالا "گفتگوهایی برای خودم را" برده بودم اون ورترِ دنیا داده بودم گوش کند. چرا؟ می خواستم مدیون خودم نشده باشم. آفتاب که جُل و پلاسش را جمع کرده بود و یک مشت سرخاب پاشیده بود توی آسمون، توی آب دراز کشیده بودم روبه آُسمان و خودم را از گره هایی که هنگام پیوند قلب می زنند راحت کرده بودم. شریان رها طور.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر