۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

سی ری

وقتی خورد زمین دور بودم. داشتم می رفتم که زودتر برسم پایین که یک جا از مسیر منحرف شدم و پرت شدم در فضای بکر پا نخورده و تا گردن به طور نشسته فرو رفتم در برف. دست ها به مقدار لازم از پا دور بودند و تنها می توانستم گردنم را به راحتی تکان دهم. هیچ کس را نمی دیدم و هیچ کسی من را نمی دید. سرم را بالا گرفتم و در فاصله نه چندان نزدیکی آدم های بالای سرم را  از کابین های شیشه ای می دیدم که می خندند و می روند. سرم را خم کردم رو به عقب و آن را هم تکیه دادم روی برف ها تا جایی که دیگر فروتر نرفت. حالا جایی بودم که هیچ کس حتی خودم هیچ تصوری از موقعیتم نداشت. یک صفحه آبی برنامه نویسی داس اومد در نظرم که روی آن فرضا نوشتم ور ام آی؟ هو نوز؟ و اینتر را زدم و چشم هایم را باز کردم و آسمان را آبی و آبی تر از قبل دیدم. چقدر دور شده بودم از همه جا. نمی دانستم امروز چندم ماه است و چقدر تا پایان تعطیلات باقی مانده. باد تیزی می آمد و گاهی روی پوست صورتم دانه های ریز برف را می نشاند. از همان جاهای دنیا بود که فقط خودت هستی و خودت. باید دست ها را بالا بزنی و بند پاها را باز کنی و روی ادامه مسیر حساب باز کنی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر