اتاق را نور آفتاب صبح ساعت ده گرفته بود. نیمه بیدار بودم که دیدم بالای تخت صورتم را بوسید. تخت ارتفاع بلندی ندارد و قاعدتا او روی زانو خم شده بود. چشم هایم را باز کردم و بدنم را در حالت مماس با تخت به سمت دیوار و آفتاب بردم تا او هم بنشیند. اتاق حوالی ساعت یازده هم ،آفتاب خوبی دارد. سرش را بین گونیای بازو در آغوش گرفتم و پرسیدم امروز چندم است؟ اولین باری که باید سعی می کردم باور نکنم امروز همان روز موعد است و عشق صدای فاصله ها نیست. گاهی باید به دستهایت فرمان ننویس دست دلبندم بدهی تا روزی را که به رسم مهر و دوستی بارها تبریک نوشته ای و کف زده ای و گل دادی را یادت برود و دستهایت مثل روزهای معمولی به زندگی شان ادامه دهند. امسال آن روز را ماندم خانه و رفتم جاده و کباب خوردم و شبش تا دیر وقت کافه بودم. بعد از سالها گاهی اولین بار را برای خودت واجب می دانی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر