۱۳۹۳ دی ۵, جمعه

تا ثریا می رود دیوار کج

اتاق را نور آفتاب صبح ساعت ده گرفته بود. نیمه بیدار بودم که دیدم بالای تخت صورتم را بوسید. تخت ارتفاع بلندی ندارد و قاعدتا او روی زانو خم شده بود. چشم هایم را باز کردم و بدنم را در حالت مماس با تخت به سمت دیوار و آفتاب بردم تا او هم بنشیند. اتاق حوالی ساعت یازده هم ،آفتاب خوبی دارد. سرش را بین گونیای بازو در آغوش گرفتم و پرسیدم امروز چندم است؟ اولین باری که باید سعی می کردم باور نکنم امروز همان روز موعد است و عشق صدای فاصله ها نیست. گاهی باید به دستهایت فرمان ننویس دست دلبندم بدهی تا روزی را که به رسم مهر و دوستی بارها تبریک نوشته ای و کف زده ای و گل دادی را یادت برود و دستهایت مثل روزهای معمولی به زندگی شان ادامه دهند. امسال آن روز را ماندم خانه و رفتم جاده و کباب خوردم و شبش تا دیر وقت کافه بودم. بعد از سالها گاهی اولین بار را برای خودت واجب می دانی. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر