«پرتگاه انتها ندارد، مگر به فکرش نباشی. در گریختن رستگاریای نیست. بمان و چیزی از خودت بساز که نشکند.»
غزالهی عزیز، آدمها به امید رستگاری نمیگریزند. آدمها خسته میشوند. آدمها تمام میشوند حتی. میشکنند و درونِ خودشان فرومیریزند. در درون و از درونِ خودشان میگریزند. بیصدا. بیمعنا. بینهایت. کسی به فکرِ رنگِ آسمان نیست موقع فرار، همانقدر که بهدنبالِ رستگاری نیست، وشاید بهدنبالِ هیچ چیزِِ دیگری هم نباشد. آدمِ خسته شاید بهدنبالِ نبودن است. و اگر نه، کیست که نداند این فرارها از غربتی به غربتِ دیگر رفتناند. +
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر